گزارش سالهاي فراق(1)


 






 

گفتگو با سيد حسن پاك نژاد درباره دو برادر شهيدش
درآمد
 

دكتر سيد حسن پاك نژاد فرزند آخر خانواده پاك نژاد است وي تحصيلات مقدماتي را در مدرسه اسلام و سپس در مدرسه ركينه و ايرانشهر گذرانده، داراي ليسانس بازرگاني و فوق ليسانس مديريت دولتي است و مدرك دكتراي مديريت سياست گذاري خود را در دانشگاه تهران اخذ كرده است. دكتر سيد حسن پاك نژاد در مدتي كه از انقلاب اسلامي مي گذرد، سمتهاي بسياري داشته است و دارد. در سال 1358 مديركل ارشاد استان يزد بوده و هم زمان مسئوليتهايي را هم در سازمان حج و زيارت و حفاظت آثار باستاني برعهده داشته است. سپس مشاور وزير ارشاد و مشاور رياست جمهوري در دوره رياست جمهوري خاتمي و در دولت نهم نيز مشاور معاون اول دوره رياست جمهور بوده است او در اين گفتگوي چند قسمتي به تفصيل درباره هر دو برادر شهيدش كه هم زمان در حادثه هفتم تير به شهادت رسيدند سخن گفته است.

به بحث ارتباط جوانان با دكتر پاك نژاد بپردازيم.يكبار، شما موضوعي را مطرح كرديد كه در زمان تصدي‌تان در اداره كل ارشاد اسلامي استان يزد فيلم ساز جواني به شما مراجعه كرده بود. مي خواهيم از مرور همان خاطره شروع كنيم.
 

وقتي مديركل ارشاد يزد بودم بچه هاي «امور هنري» ،فيلمنامه اي را از قالب «انجمن سينماي جوان» آوردند كه برايم بسيار جالب بود و علاقمند شدم نويسنده آن را ملاقات كنم. ابتدا مي گفتند كه اين فيلمنامه رئال نيست و تخيلي است اما آن فيلمنامه نويس محترم براي من توضيح داد كه سرگذشت زندگي خود اوست. وي پدر و مادرش را دركودكي از دست داده و در كودكي مريض شده بوده كه مادرش نزد دكتر پاك نژاد مي رود وشرح حالش را مي گويد سپس برادرم به منزل آنها مي رود و وضع بيمار و خانواده اش را مي بيند علاوه بر درمان رايگان، به آنها كمك مالي نيز مي كند. بعد هم مرتباً به آنها سر مي زده و در منزل ويزيتشان مي كرده و تزريق دارو انجام مي داده است تا بهبود كامل آنها حاصل شود. آن فرد بعد از انقلاب براي رفتن به محل سخنراني سوار اتوبوس مي شود خودرويي كه قرار بوده گروه آنها را حمل كند درست روبه روي كوچه شهيد پاك نژاد توقف كرده بود مادر آن جوان گلي به او مي دهد و مي گويد: «از اين گل خوب نگهداري كن با ديدن آن به ياد من خواهي افتاد، سعي كن آن را برگرداني».
جوان مي گفت: «من از داخل ماشين به بيرون نگاه كردم تا مادرم را پيدا كنم كه ناگهان نگاهم افتاد به حجله اي كه سر كوچه دكتر قرار داده بودند. بيشتر كه دقت كردم عكس او را روي حجله ديدم پايين آمدم به سوي حجله رفتم در آن لحظه بهترين چيزي كه در زندگي داشتم همان گلي بود كه مادرم به من داده بود من آن را جلو عكس دكتر قرار دادم و به ايشان تقديم كردم. بعد هم خداحافظي كردم و به جبهه رفتم.» جوان سپس ادامه داد: «من اين داستان واقعي را به صورت فيلمنامه اي نوشته ام و مي خواهم آن را به صورت فيلم درآورم».
به آن جوان گفتم در صورتي كه بخواهد فيلمنامه اش را بسط و گسترش دهد هرگونه كمكي كه بخواهد در اختيارش خواهم گذاشت .اما او گفت كه چون داستان فاش شده آن را به صورت فيلم در نمي آورد.
در اينجا نمي خواهم مسأله ارتباط دكتر با جوانان را مطرح كنم بلكه بيشتر منظورم مسأله ارتباط عاطفي ايشان با خانواده هايي است كه به نحوي نيازمند بودن كه تعدادشان هم در يزد كم نبود. در مصاحبه هاي قبلي هم گفته ام كه شهيد توجه زيادي به نيازمندان داشت و علاوه بر تأمينهزينه دارو و درمان كمك مالي نيز به آنها مي كرد.

اين خاطره از زماني كه شما مطرح كرديد در ذهن من بود... مي خواستم مطرح شدن خاطره شما از آن جوان ،مدخل اين گفتگو باشد كه در‌آينده به اين موضوع نيز مي پردازيم. حالا هم مي خواهم از فرصت استفاده و از شما خواهش كنم ابتدا به مواردي ديگر بپردازيم كه من يادداشت كرده ام. يادم است كه يكبار ديگر ،در مورد شهيد صدوقي و بيماري دستشان خاطره اي نقل كرديد لطفاً آن را بازگو بفرماييد.
 

نزديك شهادت آيت الله صدوقي بود ايشان بيماري قند داشتند كه بسيار هم شديد بود احوالشان را پرسيدم و از بيماري معظم له سؤال كردم فرمودند: «دست راستم قطع شده است.»من فكر كردم اين فرمايش در خصوص بيماري قند آقاي صدوقي است دست وناخنهايشان را معاينه كردم و گفتم: «شكر خدا مورد خاصي ندارد.» حضرت آيت الله فرمودند: «برادر تو كه رفت دست راست من قطع شد.» متوجه شدم كه ايشان از شهادت برادرم بسيار متاثر شده اند.
اگر مي خواهيد ديدگاه شهيد صدوقي را در رابطه با برادر شهيدم و خانواده ما بدانيد دراين باره مي توانيد از مصاحبه مفصلي كه صدا وسيماي يزد با ايشان انجام داده كه چند روز قبل از شهادت خود آيت الله بود خيلي خوب استفاده كنيد. در اين برنامه مرحوم آقاي سيد جواد مدرسي هم حضور داشتند.
يادم است كه تشييع جنازه دكتر بسيار عجيب بود آقاي صدوقي خودشان به تهران آمدند. گفتند: «شما چه برنامه هاي داريد؟» ما گفتيم: مي خواهيم پيكر شهيد را حركت بدهيم و به يزد ببريم ايشان فرمودند: نه من خودم كارهاي لازم را انجام مي دهم. ما حدود 35 نفر بوديم؛ خانواده و فاميل من نيز بودند آقاي صدوقي به تعداد لازم براي ما بليت تهيه كردند. پيكر دكتر را با هواپيما آوردند و اطلاعيه اي هم در اين باره صادر شد. با قاطعيت عرض مي كنم كه آن روز تمام يزد تعطيل بود .چيزي كه به خاطر مي آورم اينكه با شهيد صدوقي و مرحوم پدرم در اتومبيل بليزر آقاي حسين توفيق بوديم كه به حظيره رسيديم. از آقا اجازه شستن پيكرها را خواستند، حضور جمعيت به گونه اي بود كه پيكرها در«خلد برين» بودند و ما هنوز در حظيره بوديم و حضور پر شور مردم در همه جا ما را تحت تأثير قرار داده بود و از شهرستانها نيز به تشييع جنازه آمده بودند. وقتي وارد خلد برين شدم آنجا شلوغ بود مستقيماً به غسالخانه رفتم و كتم را درآوردم تا كمك كنم. آقاي راشد، داشتند بدن عزيزان ما را مي شستند. آقاي راشد فرياد مي زدند: «دكتر بلند شو برادرت آمده و به تو سلام مي كند.» بعد نگذاشتند من جلوتر بروم چراكه دست يك برادرم- سيد رضا- شكسته و پشتشان كاملاً سوخته بود واز پيشاني برادر ديگرم- سيد محمد- خونابه مي آمد.
مرحوم پدرم، در ماشين نقل مي كردند كه شبي كه آن اتفاق افتاد ايشان در منزل تهران نو بودند. بچه ها گفتند كه حزب دچار انفجار شده بياييد ببينيم چه خبر شده است وچرا بچه ها نيامده اند. آنها به بيمارستان مي روند يك بيمارستان نزديك پل چوبي كه اكنون نام آن در خاطرم نيست- بيمارستان طرفه- به علت شلوغي يكي از پاسداران جلو مراگرفت و گفت:«كجا مي رويد؟» آن شخص بسيارمتاثر شد و اجازه ورود داد در داخل بيمارستان يكي از افرادي كه روپوش بيمارستان داشت براي كمك آمد وپدرم به او گفت: آمده ام احوال سلامتي فرزندانم را جويا شوم او نام فاميلشان را پرسيد. پدرم جواب داد: «پاك نژاد» آن شخص گفت: يك نفر را با برانكارد آورده اند كه خود را پاك نژاد معرفي كرده من الان نمي دانم در چه وضعيتي است».
ايشان را به بيمارستان هم رسانده بودند، اما منافقين كه خود را در بين ساير افراد مخفي كرده بودند با اسلحه هاي صدا خفه كن دار بعضي از مجروحان را به شهادت رسانده بودند و من احتمال مي دهم كه برادرم محمد نيز اينگونه شهيد شدند چون در غسالخانه هم از ناحيه پيشاني بطور مشخص خونريزي داشتند.

من مي خواستم همين مسأله را كه شما اشاره كرديد بپرسم .در مورد اينكه آن طرح تروريستي در نهايت گونه بود و اين را كه منافقين در نزديكي محل جنايت آماده بودند تا پس از انفجار به گونه ديگري وارد عمل شوند، توضيح دهيد.
 

اينكه منافقين از شلوغي و هرج و مرج استفاده كرده باشند و بسياري از اين عزيزان را- درمسيربيمارستان- به شهادت رسانده باشند به احتمال قريب به يقين صحت دارد.
ابتدا ،جنازه محمد آقا را ابتدا پيدا نكرديم. پس ازاينكه به غسالخانه برده شده و جابجا شد پدرمان، ايشان را شناسايي كردند و آن را در حاليكه خونين و خاكي شده بود پيدا كردند.

مرحوم پدرتان در آن زمان براي چه كاري به تهران آمده بودند؟
 

براي اينكه مدتي در آن شهر سكونت داشته باشند.

در همان دوره زماني كه انفجار مقر حزب روي داد؟
 

بله، يادم است كه برادرانم گفتند: ما مي رويم به مجلس، سپس به حزب و بعد به منزل برمي گرديم. حتي مادرمان پرسيدندكه آقا براي شام مي‌آيند؟ گفتند: «بله، سفره را پهن كنيد ما برمي گرديم.» سفره پهن بود كه آن خبر ناگوار را به ما دادند.

آقاي دكتر ماجراي پستي كه از سوي دولت شهيد رجايي به برادرتان پيشنهاد شد ،چه بود؟
 

يك روز مرحوم سيد رضا به منزل ما- همان خانه قديمي كه در پايين شهر داشتند- آمدند در تالار نشستند و به مرحوم پدرم گفتند كه آقاي رجايي نامه اي براي من نوشته و پيشنهاد داده اند به تهران بروم تا در مورد پست وزارت بهداري مذاكره اي با هم داشته باشيم؛ نظر شما چيست؟ مرحوم پدرم اين جواب را دادند: وزير و وكيل را استيضاح مي كند يا وكيل وزير را؟ آقاي دكتر بلافاصله جواب دادند: بله متوجه شدم سپس دست در جيبشان كردند سرنسخه مخصوص طبابت خود را بيرون آوردند و جواب نوشتند كه به علت اينكه خانواده من در يزد هستند نمي توانم بپذيرم.

رابطه شما با آن شهيد بزرگوار چگونه بود؟ با توجه به اينكه رازدار ايشان بوديد و من اين نكته را از دوستان شنيده ام. در مورد الهامات يا آگاهي هايي كه به ايشان دست داده بود در دوره پاياني زندگي بگوييد.
 

دو مورد بود. يكي اينكه ايشان جلسه قرآن داشتند، روزهاي جمعه 2 ساعت مانده به غروب ،در منزل مرحوم دكتر رمضان خواني در يكي از اين جلسات آقاي دكتر شروع كردن توضيحات مفصلي از نظر علمي و شرعي دادند و به من اشاره كردند: «حسن آقا، يادت باشد كه من دارم وصيت مي كنم مرا زير سقف دفن نكنيد. سنگ قبرم نيز از سطح زمين بلندتر نباشد» پرسيدم: «چرا؟» كه از نظر علمي پاسخهايي دادند و در مقابل اصرار ديگران فرمودند: «حداقل اين است كه اگر فرد نابينايي از آنجا رد شود پايش به سنگ قبر من گير نكند كه بيفتد و بگويد اين كيست كه مردم از مرده اش هم در عذاب هستند نمي خواهم كسي ناراحت شود.» ايشان تأکيدكردند زير سقف دفن نشوند تا از آفتاب و باران وباد كه نعمتهاي خداست محروم نشوند.
از نظر علمي هم در مورد تابش آفتاب و باد و باران بر قبر فرمودند در همان جلسه به موضوع ديگري هم اشاره كردند و گفتند: « بسياري از شماها 30 سال است كه با من در ارتباط هستيد و شايد 90 درصد از مسائل زندگي مارا بدانيد. 10 درصد از آن را هيچ كدام از شما نمي دانيد كه از اين مقدار 6 درصد آن را پس از مرگ من خواهيد فهميد و 4 درصد بقيه را جز خودم وخدا كسي نمي داند و نخواهد دانست. من به لحاظ اينكه آقاي دكتر عمدتاً در تهران بودند؛ مخصوصاً 9 ماه قبل از آن هم اخوي ديگرمان اسير شده بودند و در عراق بودند، ارتباط بسيار نزديكي با ايشان داشتم.
مورد ديگر اينكه دكتر سيد رضا يك هفته پيش از شهادتشان با من تماس گرفتند و گفتند بيا با تو كار دارم من راه افتادم و خدمتشان رسيدم در گرماي اول تيرماه ايستادند و گفتند كه حرفهايي با تو دارم گفتم بفرماييد.
اولين سؤالشان اين بود:‌ «آيا من در حق تو كوتاهي كرده ام؟» پرسيدم: «چرا اين سؤال را مي كنيد؟» گفتند: «مي خواهم مطمئن بشوم» من به شوخي گفتم: «نه تنها كوتاهي نكرده ايد، بلكه خيلي هم خوبي كرده ايد.» و پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند: «الان احساس مي كنم كه آن سياهي ها پاك شده و آماده رفتن هستم.» پرسيدم: «مي خواهيد به جبهه برويد؟» براي اينكه ايشان سابقه جبهه داشتند پاسخ دادند: «خير، من دوست ندارم دنبال شهادت بروم ،خوشتر دارم كه شهادت به دنبال من بيايد .احساس مي كنم كه ديگر كار من تمام است بعد شروع كردند در مورد تمام افراد فاميل- اعم از پدر، مادر، برادران و غيره- اظهار نظر و سفارش كردند و از من خواستند و مرا قسم دادند كه بسياري از آنها بين خودمان باشد. در مورد دوستان نيز همين طور بعضي از اشخاص را به نام ذكر مي كردند در مورد خوابشان نيز مطالبي گفتند، خوابي كه در سال 1321 ديده بودند و اينكه بخشي از آن را براي کسي نگفته اند و اكنون با من درميان مي گذارند: «در كلاس 11 تحصيل مي كردم. خواب ديدم كه دارم قرآن را ورق مي زنم. ديدم در بين خطوط قرآن نوشته شده بود: سيد رضا پاك نژاد. بعضي جاها ريز، در قسمت هايي درشت تر و جاهايي هم به بزرگي خطوط قرآن . صبح به مدرسه رفتم و هنگام بازگشت ،نزديك ظهر در اداره ماليه- دارايي فعلي- آقاي ميبدي را ديدم و خوابم را به ايشان گفتم. ايشان متاكداً از من پرسيدند كه آيا خودت اين خواب را ديده اي؟ وبعد پرسيدند: يادت است كه چند جاي قرآن بود؟ يادت است كه در چند جا نام تو به درشتي خطوط قرآن نوشته شده بود؟ گفتم: نه. گفتند: هرچند تا كه بوده به تعداد تكرار نامت كتاب خواهي نوشت و آن تعداد كه حروف به درشتي قرآن بود شمار كتابهاي قرآني است كه مي ماند و در مجلس قانونگذاري اسلامي هم شركت خواهي كرد».
ايشان تا اين جاي خواب را به همگان گفته بودند. به آقاي آتشي هم همين طور و اين قسمت را هم به من گفتند كه كسي نمي داند و اين بود كه: «آقاي ميبدي به من گفتند: در راه قرآن هم شهيد مي شوم چون ايشان به من گفته بودند كه در مجلس قانونگذاري اسلامي شركت مي كني .اكنون هم براي شهادت آماده ام چون احساس مي كنم اين خواب مي خواهد تحقق پيدا كند و كار من تمام است».
خلاصه، صحبت هاي بسياري كرديم؛ بسيار مفصل. سپس به منزل پدرمان رفتيم من به بردارم گفتم شايد كسي باور نكند كه شما اين خواب را ديده ايد؛ در صورتي كه از سوي من نقل بشود.دكتر، قلم و كاغذ خواستند و آن خواب را تماماً با خط خود نوشتند از ايشان درخواست كردم زندگي نامه خود را به رشته تحرير درآورد. شروع كردند و حدود يك صفحه و نيم نوشتند و گفتند: «اگر زنده ماندم، بيشتر مي نويسم در جاهاي ديگر هم مطالبي نوشته ام كه آنها را پيدا خواهيد كرد و اگر هم نماندم همين كفايت مي كند».
در پاسخ اين بخش از پرسش تان كه گفتيد من چقدر به شهيد نزديك بودم، بايد بگويم بسيار زياد. پس ازاينكه كتاب «مظلوم گم شده در سقيفه»را توزيع كردند. آيت الله سيد محمد هادي ميلاني- از مراجع تقليد در مشهد- نامه اي به ايشان نوشتند به اين مضمون: «من اين كتاب را خواندم بسيار جالب بود و از آن خوشم آمد در مورد مظلوميت جدت هم بنويس.» اين نامه نزد من بود كه 2 يا 3 ماه پيش از اين مصاحبه آن را به پسر ايشان (دكتر حسن) دادم. سپس دكتر پاك نژاد شروع به نوشتن درباره حضرت علي (ع) كردند و گفتند: «اين را مي خواهم هديه كنم به كسي.» نام كتاب علي(ع)، مظلومي گمشده در سقيفه بود .مرحوم پدرمان گفتند: «چه كسي را در نظر داري؟» گفتند: «مي خواهم آن را به حضرت فاطمه (س) كه بيشترين رنج را از سقيفه كشيدند.»اول کتاب شان هم نوشتند :«تقديم به مادرم حضرت زهرا (س)که بيشترين رنج را از سقيفه کشيد.» بعد توضيح دادند كه چرا و چگونه آن حضرت(س) اين رنجها را متحمل شدند به ياد دارم كه همه ما بسيار متأثر شديم و گريه مي كرديم و حال مرحوم والده مان به هم خورد كه دكتر آب آوردند و به صورتشان پاشيدند و سيلي به صورتشان زدند تا ايشان به حال بيايند وخودشان نيز به شدت گريه مي كردند.
اين كتاب را نوشتند منجر به نوشتن هفت جلد ديگر،درادامه آن شد ظاهراً اين مجموعه كتاب در بين اهل سنت ايجاد تنش كرده بود چرا كه آقاي دكتر ازمن خواستند شبهايي كه تا ديروقت كار مي كنند نزدشان بمانم. علت را كه جويا شدم گفتند: «شبي يك نفر آمده بود و مي خواست مرا با قمه بكشد. اتفاقاً در همان موقع يك بيمار هم آمده و صداي باز شدن در مطب باعث فرار فرد مهاجم شده بود.» به پيشنهاد ايشان يك دستخط به در مطب زديم با اين مضمون: «افرادي كه كارهاي غير پزشكي دارند، از ساعت 9 شب به بعد مراجعه كنند.» اين خط را دادم به آقاي رستگار نوشت و پس از آن مراجعان غير پزشكي آخر شبها مي آمدند. گاهي اوقات هم كه در مطب دكتر تنها مي شديم با هم صحبت مي كرديم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46